نام این شاعر محمد شیخا بوده و متخلص به "مقبل" . درب اینجا هم مثل آرامگاه محتشم بسته بود و شاید جریان مشابهی داشته باشه.
درمورد این شاعر داستان عجیبی نقل شده.
مُقبل (شاعر اصفهانی) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود، در ایام محرم به جمعی رسید که به سینه زنی در عزای سیدالشهداء (ع) مشغول بودند، از روی مسخره چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند. پس از چندی به مرض جذام مبتلا شد، طوری که مردم از او متنفر شده و در آتش خانه حمام قرار گرفت.
سال بعد روزی در کنار خرابه با دلی شکسته نشسته بود، جمعی از سینه زنان میخواندند:
چه کربلاست امروز چه پر بلاست امروز
سر حسین مظلوم از تن جداست امروز
آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ایشان نگریست و گفت:
روز عزاست امروز جان در بلاست امروز
فغان و شور محشر در کربلاست امروز
همان شب پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) را در خواب دید، وی را نوازش کرده، از تقصیرش گذشتند.
لذا شروع به سرودن قضایای سیدالشهداء (علیهالسلام) نمود.
گزیده ای از اشعار مقبل که بر روی آرامگاهش هم نوشته شده از این قراره :
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
نه سیدالشهدا بر جدال طاقت داشت نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
ستاره سحر تو که روی خاک افتاد هزارونهصدوپنجاه ویک جراحت داشت